خاطرات مبینا در سوریه
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
سلام
من مبینا ١٧ ماهه هستم. اون روز من و مامانی و بابایی بعد از صبحانه رفتیم بازار حمیدیه آخه مامانی هنوز نتونسته بود صوغاتیاشو بخره واسه همین ماموریت مواظبت از من به عهده بابایی بود تا مامانی بتونه خرید کنه خلاصه رفتیم تو بازار و من تو هر مغازه ای سرک می کشیدم و حواس مامانی رو پرت می کردم و نمی گذاشتم مامانی خرید کنه .
خلاصه رفتیم و رفتیم تا انتهای بازار یک جای بزرگی بود که یک عالمه پرنده اونجا بودن و فواره های زیادی روز زمین بودن و پرنده ها از اونجا آب می خوردن . به محض اینکه چششمم به پرنده ها افتاد خیل خوشحال شدم و جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گرفتن پرنده ها .
خلاصه مامانی تا دیدم مشغول بازی هستم فرصت رو غنیمت شمرد و با دوستش رفتن خرید کنن و منم پیش بابایی اونجا موندم
خلاصه اون روز از بس این ور و اون ور دویده بودم که حسابی بابایی رو خسته کرده بودم.