، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مبیناجان

سفرنامه جنگلهای ارسباران

1390/4/11 12:40
نویسنده : مامانی
1,066 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

پنج شبنه 9/4/90 صبح كه از خواب بيدار شدم، بله ديدم كه مامان جون خونه ماست و ماماني كلي وسايل حاضر كرده و همه حاضر شدند تا سفر دو روزه خودمون و شروع كنيم ساعت 7:30 از خانه خارج شديم و به مقصد مركيده حركت كرديم تقريباً دور و بر ساعت 9:30 وارد شهر اهر شديم و در پارك شيخ شهاب الدين اهر براي صرف صبحانه ايستاديم ، البته صبحانه كه چه عرض كنم چون من اصلاً چيزي نخوردم ، به محض ورود به پارك يك توپ خوشگل رنگا با رنگ بابايي برام خريد كه همش با اون بازي كردم ، بعد از صرف صبحانه دوباره وسايل ها رو جمع كرده و حركت كرديم .

تو راه هم چند بار بابايي ماشين رو نگه داشت و پياده شديم و چند تا عكس گرفيتم و كلي فيلم برداري كرديم و دوباره حركت كرديم ، آخه خيلي جاده زيبا و ديدني داره جاده پر بود از گلهاي لاله و گلهاي زرد و بنفش همچنين صداي زيباي پرنده ها گوش  رو نوازش مي كردند , پروانه های رنگارنگ زیادی هم در حال پرواز بودند.

اونجا یک دسته گل خوشگل هم با کمک سحر برای مامانی چیدم و بهش هدیه دادم.

كوهها هم كه پر بودند از درخت ، اين جاده خيلي شبيه گردنه حيرانه با اين تفاوت كه اونجا هواش شرجيه ولي اين جاده هواي خنك و خوبي داره .

خلاصه دور و بر ساعت 13 به مركيده رسيديم ، جاي خيلي سرسبزي بود و يك رودخونه از اونجا مي گذشت ، بعد از اينكه پتو انداختيم ماماني و عذرا خانم ( راستي ما با پسر دايي بابايي رفته بوديم كه يك دختر و يك پسر دارند كه اسمشون سحر و مهدي هستش) بساط نهار رو آماده كردند و جوجه كبابها رو به سيخ كشديدند و بابايي و عمو مشغول پخت آنها شدند. (همگي دستتون درد نكنه خيلي خوشمزه شده بود) البته من فقط دوقاشق از برنج و يك كوچولو از جوجه كباب خوردم . خلاصه تا عصر كلي توپ بازي و بدو بدو كردم و بازي كردم ، عصري هم براي اولين بار استك چند ميوه كه بابايي خريده بود خوردم ، بعد هم هندونه خودروم  و بعد از اون يك كوچولو نون خالي چون خيلي خسته شده بودم خوابيدم ، موقع خواب ماماني لباسهاي گرم برام پوشوند آخه عصري هواش سردتر شده بود .

صبح ساعت 6:30 از خواب بيدار شدم ديدم ماماني به غير از پتوي خودم نصف پتوي خودش رو هم روي من كشيده و خودش تا صبح از سرما لرزيده بود آخه شب هوا خيلي سرد شده بود و ما هم توي چادر خوابيده بوديم .

بعد از خوردن صبحانه البته من كه فقط تماشاچي بودم و چيزي نمي خوردم،فقط يك كوچولو نون خالي رو كه اونها رو سحر به شكل حيوانات (ماهي ، گربه ، پرنده) بريده بود خوردم، دوباره به طرف آينالو حركت كرديم  ، واي كه چه جاده زيبايي داره ، تو راه يك گله گوسفند بودند كه برا چرا اومده بودند رفتيم پيش اونها و با اونها عكس گرفتيم و فيلم برداري كرديم و دوباره سوار ماشين شديم و حركت كرديم به طرف جلفا .

بعد از اون من يك كمي تو ماشين لالا كردم و چون ماشين ساكت شده بود ماماني و مامان جون هم تونستند يك كوچولو بخوابند كه يك دفعه بابايي ايستاد و با عمو حرف زدند و قرار شد براي ناهار نگه دارند.

ناهار رو هم كنار رود ارس ايستاديم ، البته اون طرف جاده ، چون بابايي و ماماني ترسيدند كه خداي نكرده من شيطوني كنم و برم كنار رودارس و بيافتم توش ، آخه بابايي مي گه خيلي خطرناكه و كلي شناگرهاي ماهر توي اين رود غرق شدند.

گوش شيطون كر ، اين دفعه ناهار رو كه برنج و سيب زميني سرخ كرده بود خوب خوردم و ماماني حسابي خوشحال شد، موقع ناهار همه از ترس اينكه يك چيزي بگند و من ديگه ناهار رو نخورم ساكت نشسته بودند . بعد از صرف ناهار دوباره حركت كرديم . تو راه بابايي يك جايي ايستاد و پياده شديم كه حياط خيلي بزرگي داشت و گلهاي خوشگل تو باغچه ش كاشته بودند كه بهش حمام كرددشت مي گفتند ، بعد از بازديد از اونجا ماماني تو حياط پوشاكم رو باز كرد و پاهام و با آب خنك شست كه حالم حسابي جا اومد ، بعد از پوشيدن پوشاك دوباره حركت كرديم و حدود ساعت 5 عصر به شهر جلفا رسيديم .

حدود 5/ 1 ساعت تو شهر جلفا بوديم و بازار اونجا رو حسابي گشتيم ، البته ماماني و بابايي من فقط مشغول من بودند و دنبال من مي دويدند ، آخه بابايي اونجا يك دونه چرخونك برام خريد و من هم همش با اون اين ور اون ور مي دويدم و ماماني و بابايي دنبال من مي دويدند. راستي جاتون خالي تو جلفا يك دونه بستني خوشمزه هم خورديم .

خلاصه من كه حسابي از صبح خسته شده بودم بعد از سوار شدن به ماشين حسابي بهونه گيري كردم  و همش گريه كردم و الكي به ماماني مي گفتم جيش دارم ، جيشم پر شده بيچاره ماماني دوباره وسط راه پوشاكم رو عوض كرد تا بهونه گيري نكنم ولي من دوباره همش مي گفتم جيش دارم ، دوباره ايستاديم و ماماني پوشاكم رو باز كرد و پياده شديم تا جيشم رو بكنم ولي دريغ از يك قطره (آخه اين دو روز يبوست شده بودم)، بعد از خوردن هندونه دوباره حركت كرديم . بالاخره خوابم برد و ماماني يك نفس راحت كشيد.

ساعت 11 شب به خونمون رسيديم . واي كه هيچ جا مثل خونه خود آدم نمي شه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبیناجان می باشد