، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مبیناجان

سفرنامه تصويري مکیده

      مبينا در ميان گلهاي لاله  مبینا در مکیده   گله گوسفند مبینا در میان گله گوسفند   خواب مبینا در راه جلفا  مبینا در کنار رود ارس  مبینا در  حمام کرددشت مبینا در حیاط حمام کرددشت   ...
15 تير 1390

سفرنامه جنگلهای ارسباران

سلام پنج شبنه 9/4/90 صبح كه از خواب بيدار شدم، بله ديدم كه مامان جون خونه ماست و ماماني كلي وسايل حاضر كرده و همه حاضر شدند تا سفر دو روزه خودمون و شروع كنيم ساعت 7:30 از خانه خارج شديم و به مقصد مركيده حركت كرديم تقريباً دور و بر ساعت 9:30 وارد شهر اهر شديم و در پارك شيخ شهاب الدين اهر براي صرف صبحانه ايستاديم ، البته صبحانه كه چه عرض كنم چون من اصلاً چيزي نخوردم ، به محض ورود به پارك يك توپ خوشگل رنگا با رنگ بابايي برام خريد كه همش با اون بازي كردم ، بعد از صرف صبحانه دوباره وسايل ها رو جمع كرده و حركت كرديم . تو راه هم چند بار بابايي ماشين رو نگه داشت و پياده شديم و چند تا عكس گرفيتم و كلي فيلم برداري كرديم و دوباره حركت كرديم ، آخه خ...
11 تير 1390

پیکنیک

سلام گلم خوبی؟ دو روز تعطیلی رو درپیش داریم . اول می خواستیم این دو روز بریم ارومیه ولی چو مهمانسرا جور نشد نتونستیم بریم برای همین تصمیم گرفیتم بریم مرکیده (جنگلهای ارسباران) امروز می خواهیم وسایل رو جمع و جور کنیم ولی من خیلی نگران غذای تو هستم که نکنه باز هیچ چیزی نخوری و گشنه بمونی آخه روزهای تعطیل تو هیچ چی نمی خوری فقط تو مهدکودک به هوای بچه های غذا می خوری. راستی امروز شام خونه مامان جون دعوت هستیم آخه دختر عموی من که از آمریکا برای عروسی خواهر شوهرش اومده بود می خواد بیاد خونه مامان جون دیدنمون آخه پس فردا یعنی جمعه می خواد برگرده آمریکا چون مرخصی گرفته نمی تونه زیاد بمونه راستی اون تو شرکت هواپیما سازی بوئینگ کار می کنه . ازطر...
8 تير 1390

دست نوشته هاي ماماني

سلام عسل ماماني حالت خوبه عزيزم؟ الان چند روزي مي شه كه موقع برگشتن از مهدكودك اونقدر با ماشين تو خيابون ها مي چرخيم تا تو خوابت ببره ، آخه ظهرها اصلاً نمي خوابي برا همين واسعه همه چيز بهونه مي گيري . عصر هم بعد از بيدار شدن از خواب هي دنبالت مي دوم تا تو يك چيزي بخوري ، آخه خيلي بدغذايي ، من هم كه به اين مسأله خيلي حساسم براي همين تو برام نقطه ضعف پيدا كردي و از دست من هيچ چيزي نمي خوري ، بخاطر همين وقتي مي خوام يك چيزي برات بدم ، مي دم تا مادربزرگت برات بده.
7 تير 1390

رقص

سلام اين روزا رقص من خيلي پيشرفت كرده،قبلاً موقع رقصيدن فقط مي چرخيدم ولي الان خيلي پيشرفت كردم . برا خاطر همين مامانم مي خواد وقتي من يك كمي بزرگتر شدم من و بگذاره كلاس رقص . منم كه عاشق ناناي و رقص هستم. هر روز بعد از برگشتن از مهد كودك به ماماني مي گم برام ناناي بازكنه تا تمرين رقص كنم . تو مهد كودك هم خانم معلم (فريده)برامون ناناي مي ذاره تا برقصيم آخه خانم معلم هم از رقص من خيلي خوشش مي ياد .اون روز هم خانم معلم ازم پرسيد مبينا كي اينجوري مي رقصه منم جواب دادم مامانم ، بعدش پرسيد بابايي چه جوري مي رقصه منم دستامو گذاشتم پشتم و گفتم اينجوري ، بعدش پرسيد ماماني وبابايي باهم مي رقصن منم گفتم آره،ولي نميدونم چرا خانم معلم همش مي خنديد ...
31 خرداد 1390

آرايشگاه

سلام ديروز دوشنبه 30/3/90 با ماماني رفتم آرايشگاه ، تو راه تو ماشين خيلي خوابم مي اومد ولي ماماني هي برام شعر مي خوند و با من حرف مي زد تا من نخوابم ، بالاخره خوابم برد ولي وقتي به آرايشگاه رسيديم ماماني من و بيدار كرد . خلاصه رفتيم آرايشگاه و يك نفر قبل از ما تو نوبت بود تا اون موقع من ساكت تو بغل ماماني نشسته بودم ولي به محض اينكه خانم آرايشگر شروع به كوتاه كردن موهام كرد گريه هام شروع شد و همش مي گفتم تموم شد. بالاخره موهام كوتاه شد و من شبيه آقا پسرها شدم. بعد از برگشتن از آرايشگاه مستقيم با ماماني رفتيم حموم تا موها اذيتم نكنه . بعد از حموم ديگه حسابي خسته شده بودم و خوابم مي اومد ، واسعه خاطر همين تا ص...
31 خرداد 1390

روز پدر

 پدرم ، تاج سرم، تو اعتبار مني ، تو تكيه گاه مني ، بدون تو و محبت‌هاي بي پايان تو هيچم. اميدوارم بتوم فرزند خوبي براي شما باشم . بهترين پدر دنيا، روزت مبارك.    ...
28 خرداد 1390

جشن تولد

سلام ديروز جمعه 27 خرداد مراسم جشن تولد من با 11 روز تاخير برگزار شد . اين تاخير هر سال به خاطر امتحانات صبورا و سميرا (دخترخاله هام) اتفاق مي افته. جشن تولد من يك مهموني خانواده گي بود. مامان جون و خاله هام و دايي هام خونه ما ناهار مهمون بودند. عصر هم كه كيك تولد آوردن و من با كمك ماماني شمع ها رو فوت كردم و كادو گرفتم . مامان و بابا يك گردنبند خوشگل برام هديه گرفته بودن. خاله جون هم يك عروسك ناز برام آورده بود كه خيلي دوستش دارم. بقيه هم پول، هديه دادند. دست همگي درد نكنه .        ...
28 خرداد 1390

کلمات و کارهای جدید

سلام یکی از محاسن مهدکودک اینه که نی نی ها تو مهد کلمات و کارهای جدید یادمی گیرند. من هم با اجازه تون یک کلمه رو تازه یاد گرفتم و هی ازش استفاده می‌کنم. هر وقت عصابی می شم کلمه « اَهه » رو استفاده می‌کنم . همچنین تو کلاسمون یک دونه مبینای دیگه است که تقریباً هم سن و سال منه و دائماً انگشت شستش تو دهنشه واسعه خاطر همین من هم با خودم فکر کردم این انگلشت شست حتماً چیز خوشمزه‌ای که اون هی می خوردش، برای همین من هم هی انگشتم رو می مکم تا تو دهنم مزه بده.
21 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبیناجان می باشد