، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مبیناجان

مبینا در عروسی علی دایی

سلام اینجا من نه ماه و دوازه روزه هستم . اون روز برای اولین بار مامانی من و برده بود یک جای خیلی بزرگ که چراغهای زیادی داشت خیل قشنگ بود . خانمهای زیادی اونجا بودن همگی می زدن و می رقصیدن آخه می گفتن عروسی علی داییه ، من هم تو بغل مامان بزرگم می رقصیدم و هی بشین پا شو می کردم ، زندایی فرانک هم یک لباس سفید پفی پوشیده بود و خیلی خوشگل شده بود .خلاصه اون روز خیلی به من خوش گذشت .     ...
12 ارديبهشت 1390

اولین شب یلدای مبینا

سلام من مبینا شش ماه و ١٥ روز هستم.این اولین شب یلدای منه . من و بابایی و مامانی سه تایی باهم شب یلدا رو رفیتم خونه ماماجون خیلی بهمون خوش گذاشت اونجا برای اولین بار من هندونه خوردم خیلی خوشمزه بود .   ...
12 ارديبهشت 1390

اولین گوشواره مبینا

سلام من دخمل مبینا در سن دو و نیم ماهگی هستم . اون روز مامانی و بابایی و من سه تایی باهم رفیتم پیش خانم دکتر برای کنترل تو راه مامانی و بابایی همش باهم حرف می زدن و می گفتن که به خانم دکتر بگیم گوشاشم سوراخ کنه ، من نمی دونستم مامانی و بابایی راجع به چی باهم صحبت می کردن وقتی رفتیم پیش خانم دکتر بعد از معاینه کردن خانم دکتر با یک چیزی که بهش خودکار می گفتن رو گوشام علامت گذاشت بعد یک چیزی رو که شفاف بود و برق میزد که بهش آدم بزرگا گوشواره می گفتن گذاشت تو یک دستگاه تفنگ مانند بعد یک خانمی که پیش خانم دکتر کار می کرد من و بغل کرد و کلی باهام خوش وبش کرد و نشوند تو بغلش و سرم و گرفت بعد خانم دکتر اون تفنگه رو گذاشت روی گوشم و بهش شلیک کرد خی...
11 ارديبهشت 1390

خنده مبینا در دوماهگی

سلام من مبینا دخمله در دو ماهگی هستم اینجام هی بابایی اساب بازی ها رو می گیره بالای سرم تا من بخندم و مامانی ازم عکس بگیره آخه من تازگی ها شروع کردم به خندیدن، وقتی هم که می خندم مامانی و بابایی حسابی محبتشون گل می کنه و بوس های گنده و آبدار جایزه می گیرم ...
11 ارديبهشت 1390

مبينا در هفته اول تولد

سلام , من مبینا دختر شیطون و بلا هستم  آخه مامانی هر کاری می کنه اصلاٌ شیر نمی خورم آخه همش خسته ام و فقط می خوام بخوام تازه اصلاٌ شیر هم دوست ندارم ولی نمی دوم مامانی و بابایی چرا نمی ذارن بخوابم همش دماغم رو می گیرین و هی می زنن زیر پاهام تا بیدار بشم منم چشمم رو بازم می کنم و یک نگاهی بهشون می ندازم و دوباره می خوابم ( اههههههه ولم کنین خوابم میاد ) . دو سه روز پیش وقتی سه روزه بودم بابایی و مامان جون و دختر خاله بابایی من رو بردن دکتر از بس هیچی نخورده بودم خیلی گشنم شده بود خانم دکتر اونجا یک شیشه شیر خشک درست کرد و داد خوردم وای که چقدر چسبید آخه خیلی گشنم بود بعدش خانم دکتر یک آزمایش واسم نوشت و من و بردن بیمارستان واز&nbs...
11 ارديبهشت 1390

تولد مبينا

  سلام من مبينا قويدل وحيد روز شنبه ساعت 10 صبح در تاريخ 16/3/1388در بيمارستان اميرالمومنين به دنيا آمدم. وقتی برای اولین بار پام رو روی این کره خاکی گذاشتم خیلی ترسیده بودم .محکم گریه می کردم . آخه اونجا تو شکم مامانی  خیلی جام راحت بود, آب بود , غذا بود هوا بود . وقتی دنیا اومدم اولین کسی رو که دیدم دکتر مامانی بود. مامانی هم خواب بود. بعد من رو گذاشتن رو یک ترازو و وزنم کردند ٣ کیلو و ٦٠ گرم وزن داشتم قدم هم ٤٩ سانتی متر بود بعد یک متخصص نوزاد اومد و من و حسابی معاینه کرد . بعد به من لباس پوشوندن و بعد دو ساعت من و بردن پیش مامانی . من خیلی دختر خوشخوابی بودم اصلاً شیر نمی خوردم و همش تو خواب بودم بعدش یک عالمه آدم او...
11 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبیناجان می باشد